گاهگاهی که تو را میبینم
باخودم میگویم
تو همانی آیا؟
که به اندازه ی اعماق نگاهت آخر
صبح یک روز بهار
که درختان همه سیراب ز باران بودند
منو امید به فردای وصالت دادی
شاید آنروز نمیدانستی
که دلم سخت اسیر چشم زیبای تو بود
نفسم در گرو گرمی دستان تو بود
و نمیدانستم
که به یکباره فرو میریزی
خانه عاشق بی دل که به دستت دادم
و هنوزم که ترا میبینم
با خودم میگویم
تو همانی آیا؟
سراینده: مهدی نظری