علیرغم تلاش بسیاری از روانشناسان و روانپزشکان همچنان بسیاری از مردم در رابطه با بیماریهای روحی و اختلالهای روانی باورهای اشتباهی دارند. بسیاری از مردم این افراد را دارای توانایی کمتری در حل مشکلات زندگی میدانند. همچنین معتقدند بیش از بقیه دچار جرم و جنایت میشوند و حتی آنها را خطرناکتر از افراد عادی میدانند.
این باورها باعث شده مردم از مبتلایان به اختلالهای روانی دوری کنند. حتی کمتر بهدنبال شناخت ریشه مشکلات آنها باشند. این در حالیست که اکثر مطالعات و پژوهشهای آماری نشان میدهند افراد مبتلا به اختلالهای روانی، بیش از آنکه عاملین خشونت و جرم باشند قربانیِ این جرایم هستند.
«فریدا مک فادن» (Freida McFadden)، که خود یک پزشک متخصص مغز است و تاکنون چندین کتاب با محوریت افراد مبتلا به اختلالهای روانی یا پزشکی نوشته و در کتاب بخش دی (Ward D) به باورهایی پرداخته که در بین مردم عادی و حتی جامعهی پزشکی در رابطه با بیماران روانی وجود دارد.
معرفی کتاب بخش دی
داستان کتاب بخش دی یک رمان روانشناسانه است که در آن به زندگی یک دانشجوی پزشکی به نام ایمی برنر میپردازد. ای دانشجو در یک بیمارستان دورهی کارورزی خود را میگذراند.
ایمی، از زمان ورود به این بیمارستان، به دلایل شخصی نامشخص از بخش دی، که بیماران مبتلا به اختلالهای روانی شدید در آن بستری هستند، فراری است. اما زمانی که شیفت شبانهی بخش دی به او سپرده میشود، ایمی باید روزی ۱۳ ساعت را در این بخش بیمارستان، پشت درهای بسته بگذارند.
نویسنده کتاب بخش دی از زاویهی دید ایمنی، به باورهای رایج در مورد بیماریهای روانی مینگرد و آنها را مورد پرسش قرار میدهد.
کتاب بخش دی، بهطور موازی به حال حاضر و وقایعی میپردازد که هشت سال پیش برای ایمی رخ دادهاند و از این راه، دلیل دوری او از بخش دی را به خواننده نشان میدهد.
فریدا مک فادن، با بررسی ترسها و اضطرابهایی که ایمی در بخش روانپزشکی بیمارستان تجربه میکند، هم ابعاد روانشناسانهای به داستان داده است و هم برخی باورهای رایج و غلط در مورد بیماران مبتلا به اختلالهای روانی را بررسی کرده و به چالش کشیده است.
تجارب خود نویسنده، نقش زیادی در فضاسازی و پرداخت دقیق داستان به جزییات اداری و مدیریتی بیمارستان داشتهاند. این مسئله باعث شده داستان کتاب بخش دی را بتوان در ژانر داستانهای مهیجِ پزشکی (Medical thriller) دستهبندی کرد. داستانی دلهرهآور که در آن گویی نیرویی شوم و غیرقابلدیدن، جان شخصیتهای داستان را تهدید میکند.
کتاب بخش دی، توسط صبا ایمانی ترجمه شده و نشر نون آن را منتشر کرده است.
این کتاب به چه کسانی توصیه میشود؟
کسانی که به داستانهای مهیج و دلهرهآور و یا داستانهای روانشناسانه علاقه دارند از خواندن کتاب بخش دی لذت خواهند برد.
ازطرف دیگر، اگر از علاقهمندان به درامهای پزشکی هستید و به موضوع اختلالهای روانی علاقه دارید، خواندن این کتاب به شما توصیه میشود.
بخشی از داستان
بخش روانپزشکی در طبقۀ نهم بیمارستان است.
مقابل در فلزی سنگین آسانسور میایستم. نمیدانم دوست دارم آسانسور سریعتر بیاید یا آرامتر. اگر آسانسور زودتر نیاید، دیرم میشود. ولی از طرف دیگر، هر لحظهای که اینجا در انتظار آسانسور بایستم، کمتر در بخش روانپزشکی محصور بیمارستان حضور دارم. واقعاً وضع جالبی است.
منتظر آسانسورم که گوشیای در جیب شلوار گانم میلرزد. فکر اینکه تا لحظاتی بعد دیگر نمیتوانم از گوشیام استفاده کنم واقعاً ترسناک است. مثل این است که دستم را قطع کرده باشند. قبول دارم، این وابستگی نشاندهندۀ رابطۀ ناسالم من با گوشیام است، ولی برایم اهمیتی ندارد. من به گوشیام نیاز دارم. چرا یک مکان نباید آنتن داشته باشد؟ واقعاً ظالمانه است.
گوشیام را از جیب عمیق شلوارگان آبیام بیرون میآورم. امیدوارم تماسی از پولین، دستیار اجرایی بخش روانپزشکی بیمارستان، باشد که زنگ زده تا بگوید دیگر نیازی ندارند در بخش دی کار کنم. ولی صدالبته که تماس از طرف او نیست. از طرف مادرم است.
عالی شد.
مادرم آخرین نفری است که در حال حاضر دلم میخواهد باهاش صحبت کنم. ولی اگر تماسش را جواب ندهم و آنتن گوشیام برود، وحشت میکند. پس بهتر است همین حالا تماس را جواب دهم و قال قضیه را بکنم.
در ادامه کتاب بخش دی آمده است…..
میگویم: «سلام، مامان.» و همان لحظه درِ یکی از آسانسورها باز میشود. سوارش نمیشوم.
میگوید: «ایمی، چهخبرها؟»
میگویم: «سرم شلوغه. امشب قراره درس بخونم.»
خیلیخب، به مادرم دربارۀ شیفت امشبم در بخش دی چیزی نمیگویم. خودم بابتش مضطربم. ولی او از من هم بدتر است. آدمی نیست که بهطور کلی زیاد نگران شود، ولی خبر دارد که جید بیمار اینجاست. از کل ماجرا خبر دارد. دلش نمیخواهد به بخش دی برگردم.
از من میپرسد: «روانپزشکی چطوری پیش میره؟» میتوانم صدای پسزمینه را از تماسش بشنوم. صدای اخبار عصر از تلویزیون کوچکی است که تقریباً بیست سال پیش خریده شده. پدرم هر شب، بلااستثنا، اخبار میبیند. از روی اخبار دیدنش میتوانید ساعتتان را تنظیم کنید.
میگویم: «خوبه، آسونه.»
«تو علاقهای بهش نداری…»
میان حرفش میپرم. «نه، من به روانپزشکی به چشم یه شغل، علاقه ندارم. اصلاً ندارم.»
نگاهی به کتاب پانزده سگ از نویسنده کانادایی، آندره آلکسیس
منبع: کتابراه