مرگ اتفاق خیلی عجیبه… به همین راحتی تمامِ یه آدم تموم میشه. جمعه صبح بود. برام روزِ مهمی بود. دو تایی یه جشن کوچیک گرفتیم.
تو کافه نشسته بودم و با عشق تو چشات زول زده بودم. برای هر دومون چای ریختم. ده سال مثل برق و باد گذشته بود. هر دومون ده سال پیرتر شده بودیم. من اولین موهای سفیدتو دیده بودم. هم خوشحالی هم دیده بودیم، هم خیلی وقتها برای پاک کردن اشکهامون به هم دستمال تعارف کرده بودیم. داشتم فکر می کردم به اینکه اینا که کنار هم قرار میگیره میشه زندگی. تو همین فکرا بودم که موزیکی که تو کافه داشت پخش می شد قطع شد و اخبار صبحگاهی رادیو شروع شد. وقتی خبرو شنیدم زور زدم که لبخندم خشک نشه. خدا خدا می کردم که تو نشنیده باشی، آخه برام مهم بود که امروزش خراب نشه، برام مهم بود که این روز شادمون با مرگ قاطی نشه…
25 سال از اون روزا می گذشت. تو تمام این سالها آرزوم این بود که بتونم باهاش کار کنم. دلم می خواست فقط یه کلوزآپ ازش بگیریم و لحظه ای که چشاش پر اشک میشه رو ثبت کنم، ولی نشد. دبیرستانمون نزدیک دو تا سینما بود. تصویر بزرگشو تو اون سالها، بارها و بارها تو همین دو تا سینما می دیدم و مست خیال پردازی بودم. اون همیشه نقش اول آرزوهام بود. بارها تو ذهنم تیتراژ آخر فیلمو می دیدم و وقتی اسمش میومد براش دست می زدم. همیشه براش دست می زدم… انقدر با تک تک حرکاتش زندگی کردم و تحسینش کردم که شد یه قسمتی از من… اول عاشق اون شدم بعد عاشق سینما. تمام رویاهای نو جوونی و جوونیم تحت تاثیر عشق اون بود. دلم می خواست گاو باشم… دلم می خواست حاجی واشنگتن باشم… دلم می خواست مثل اون حرف بزنم. عاشق لحجه تهرونیش بودم. من حتی عاشق مدل موهاش بودم.
فنجون چاییم رو که برداشتم، سعی کردم لرزش دستمو کنترل کنم. بین تموم خوشیای امروزم یه بغض غریبی جاری شده بود که داشت منو با خودش می برد. همون موقع بود که لبخند زدم… گفتی چی شد یهو خندیدی؟ گفتم: ناراحت نباشیم خیلی با عزت رفت…
یه بار دیگه صدای رادیو تو گوشم پیچید: “عزت سینمای ایران رفت” گفتم: اسمشم قشنگ بود نه؟ اشک تو چشات جمع شد. روتو برگردوندی…
نوشته : امیر کریم پور
عزت الله انتظامی، بازیگر نقش های ماندگار درگذشت / آقای سینمای ایران هم رفت