با اولین موشک که در نزدیکی خانه در کابل منفجر شد، در و دیوار خانه لرزید. دست و دل اعضای خانه هم به دنبال آن شروع به لرزیدن کرد. اما موشک دوم قلب خانه را نشانه رفت. خواهر و برادر جوان برای همیشه از بین رفتند و مادرشان به کما رفت.
صبح اولین روز از فصل پاییز سال ۹۹ بمباران چشم مردم کابل را خیس کرد. دو خودروی باربر با شلیک ۲۳ موشک به جای جای شهر کابل باعث مرگ بیش از ۱۰ جوان و ۵۰ زخمی شدند. تا این لحظه مسئولیت این حملات را هیچ کس نپذیرفته و طالبان اعلام کردند که این حمله کار آنها نبوده است. حاصل این اتفاق، مرگ یک خواهر و برادر به نامهای مشعل و شقایق رشیدی بود که ۲۱ و ۲۲ سال داشتند.
تازه عروسی که به آغوش خاک رفت
اسمش شقایق بود؛ دختری زیبا و تازه عروس که دردانه پدر و مادر و عزیز دل همسرش بود. اما موشک به سینهاش نشست و دستانش را رنگ داد. شقایق قرار بود یک هفته دیگر به کانادا برود. همسرش آنجا زندگی میکرد. شقایق با پسرعمهاش شبیر ازدواج کرده بود که یک شب قبل از این حادثه به او خبر خوب طی مراحل قبولی او را کشور کانادا را اعلام کرده بود.
پدر شقایق میگوید که شبیر هنوز شوکه است. او با وجود که دو ماه از واقعه گذشته، اما هنوز نمیتواند با دامادش صحبت کند. پدر شقایق، دخترش را رفیق و همراز خود خطاب میکند.
موشک به قلب خانه فرو رفت
کابل شاهد صبحی خونین و مرگبار بود. اول آذر/قوس سال ۱۳۹۹، ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح به وقت شهر کابل، فضای خانهی آنها که در حومه خیرخانه این شهر است، آرام است. شقایق و مشعل با مادرشان فرشته مشغول صرف صبحانهاند و کامشان با شکر چای شیرین، شیرین است. اما چند لحظه بعد، کام همه اعضای این خانواده ۵ نفری تا ابد تلختر از زهر میشود.
پدر خانواده، شاه مقصود، راننده است و همیشه صبحهای زود از خانه بیرون میرود. پسر کوچک خانواده، محتشم، ۱۷ سال دارد و در مکتبی نزدیک خانه مشغول تحصیل است.
ساعت ۹ میشود و آرامش خانه با صدای موشکی از بین میرود. موشک کجا خورد؟ همسایهها فریاد میزنند که موشک به مکتب غلام حیدرخان، یعنی جایی که محتشم درس میخواند، اصابت کرده است. شقایق فریاد میزند. مشعل به بالکن خانه میرود و میبیند که دود موشک از چهار کوچه بالاتر میآید اما مکتب دودی از خود نشان نمیدهد. خانواده را آرام میکند که موشک به مکتب نخورده است.
دلها هنوز ناآرام است. مشعل در بالکن و شقایق از پشت شنجره خیره به دود ماندهاند و نگاهشان پر از تشویش است. مادر سر سفره نشسته و صدایشان میزند که «بیایید تا حادثه دیگری نشود. که کدام شیشه…» جمله مادر هنوز تمام نشده بود که راکت دوم به بالکن خانهشان اصابت کرد.
مشعل موشک را به آغوش میکشد
موشکی که به بدن کسی اصابت کند، چیزی جز چند استخوان و چند تکه گوشت باقی نمیگذارد. چرههای موشک سینه مشعل را از هم به در میکند. سینهای که قلبی را میهمان بود که به عشق آیندهای روشن میتپید. مشعل آرزوی تحصیل در ترکیه را داشت و چند روز دیگر باید وطن را به مقصد ترکیه ترک میکرد.
او اخیرا برای دیدار خانوادهاش از ترکیه به خانه بازگشته بود و میخواست از شرایط بد و ناامنی جامعه افغانستان، دیگر به کشورش بازنگردد. او فارغ التحصیل مقطع دبیرستان بود و میخواست ادامه تحصیلش را در ترکیه بگذراند.
مادری که به خوابی عمیق فرو رفت
فرشته زندگی این خانواده، مادر، به رغم چرههایی که به بازو، سر و بطناش برخورد کرده بود، یک هفته به کما رفت. او بعد از ۷ روز از خوابی عمیق بیدار شده و مجبور شد تا زندگی بدون فرزندان را آغاز کند.
آخرین صحنههایی که او در خاطرش مانده، موهای خیس مشعل که تازه دوش گرفته بود، سفره صبحانه، صدای موشک و سکوت عجیب شقایق بود. او میگفت بعد از برخورد چره به سرش، دیگر چیزی به یاد ندارد.
بعد از یک هفته، فرشته چشمانش را باز میکند وهمسرش را میبیند. فورا سراغ فرزندانش را میگیرد. شاه مقصود بهانه میتراشد که زخمی هستند، صدای هولناک انفجار شوکهشان کرده و دکتر نمیگذارد کسی با آنها در تماس باشد. او جویای عکس و صدای شقایق و مشعل میشود ولی باز هم بهانه میشنود.
دو روز مانده تا مرخصی مادر از بیمارستان، تصمیم میگیرند تا حقیقت را به او بگویند. شاه مقصود میگوید مسئله را اینطور برای فرشته باز کردم که شهادت چیز خوبیست…. اما باز هم حقیقت را پزشک به مادر میگوید و در ادامه سعی میکند با آرامبخش برای ساعاتی مادر را به آرامش دعوت کند. دریغ که بهانههای آرامش مادر به زیر خاک رفتهاند.
او میگفت که به هوش که آمدم گفتند موشک به خانه برخورد کرده و اولادهایم را شهید کرده است. همیشه میگفتم شقایقم با خیر و خوشی به منزل شوهرش برود. پسرم درسش را تمام کند و جایگاه خوبی داشته باشد. وضع اقتصادی ما ضعیف است. مشعل آرزو داشت یک کار خوب پیدا کند و زندگیمان را سامان دهد تا من و پدرش آرام بگیریم و محتشم با خیال راحت درسش را بخواند».
قلب یک مادر سرشار از آرزو برای فرزند است. فرشته هم این جمله را تایید کرد و گفت در چنین شرایطی آرزو معنایی ندارد. در این وطن، آرزویی برای برآورده شدن وجود ندارد…. رویارویی پدر با پیکر سوخته فرزندان
تمام این اتفاقات وقتی رخ داد که پدر خانواده، خانه نبود. او به محض شنیدن صدای اصابت موشک چندین بار با خانه و اعضای خانواده تماس میگیرد تا از سلامتشان باخبر شود. شاه مقصود میگوید که با برادرم تماس گرفتم تا از او خبری بگیرم. او گفت بیا به کلینیک خیرخانه. پرسیدم خانوادهام زندهاند؟ و او تنها گفت بیا کلینیک.
پدر خانواده که با تلاش همیشگی خود سعی کرده بود تا کانون خانواده با وجود فقر، گرم بماند، حالا بخش به بخش بیمارستان سرد را به دنبال عزیزانش میگردد. به او خبر دادند که مشعل و شقایق شهید شدهاند. او با دیدن چهره سوخته فرزندانش در پارچه سفید، از حال میرود.
او تعریف میکرد که به پایشان افتادم که بگذارند برای بار آخر فرزندانم را به چشم خود ببینم. پسر برادرم صدایم زد و گفت چه چیز را میخواهی ببینی؟ هیچ چیزی از آنها باقی نمانده. گفتم خیر است. حداقل بگذارید لباسشان را ببینم».
در ادامه از بلایی که در اثر برخورد موشک به سر جگر گوشههایش آمده بود میگوید. او میگفت که شاید اگر وضع ظاهری بهتری داشتند، به لحاظ روحی تا این حد لطمه روحی نمیدیدم.
پدر هر روز صبح با دوچرخهاش به مزار فرزندان میرود و در ابتدای روز، فرزندانش را میبیند. او میگوید که اگر روزی از همیشه بیشتر ناراحت باشد، حتی شبها هم به مزارشان میرود. میگوید سر خاکشان مینشینم، با آنها گپ میزنم، کمی گریه میکنم و راه خانه را پیش میگیرم.
تکههای باقی مانده از اجساد شقایق و مشعل را در تپه کلوله پشته کابل و در دو گور مجزا و در همان روز واقعه به خاک سپردند. آنها هر دو در شرایط جنگی متولد شده بودند و در جنگ نیز از بین رفتند. جنگ در سراسر زندگی آرامش و آسایششان و در آخر جانشان را گرفت. شادی و خوشبختی رویایی شیرین برای آنها بود؛ طعمی که مشعل و شقایق و تمام جوانان کشورهای جنگ زده هرگز آن را نچشیدهاند.