من امتحان فارغ التحصيلی دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشته ام و اینک در بيست و یکمين سال زندگی ام هستم. نام خانوادگی ام ورسيلوف بود. از این نظر، من فرزند مشروعی هستم. اما در حقيقت نامشروعم و جای کوچکترین تردیدی در مورد اصل و نسب من نيست.
جریان از این قرار بود: بيست و دو سال قبل، ورسيلوف ( یعنی پدر من ) که بيست و پنج ساله بود، از ملک خود در ایالت تولا بازدید کرد. به نرم آن موقع شخصيت او هنوز کاملا شک نگرفته بود. این مرد که حتی در کودکی ام چنان تاثيری بر من گذاشت و چنان در ذهنم رخنه کرد که حتی کل آینده ام را تحت الشعاع قرار داد، عجيب است که هنوز هم تا به حال از جهات بسيار برای منبه صورت یک معمای کامل باقی مانده است. بعدا گوشه هایی از این معما را خواهم گفت. هيچ گونه توصيف مستقيم و صریح درباره ی او ممکم نيست. با این همه، سراسر نوشته ام سرشار از این مرد خواهد بود.
ابله، تراژیک ترین اثر داستایوسکی است. یک فضای آخر الزمانی در اثر دیده می شود. یک تلخی در اثر وجود دارد که روح را بیش از حد می آزارد و از نظر پایان بندی نیز، شاید غم انگیز ترین اثر داستایوسکی باشد.
این کتاب در سال 1868 در دسترس عموم قرار گرفت. برخی ابله را بهترین اثر خلق شدهٔ داستایوفسکی میدانند. این کتاب نخستین بار در سال 1887 از زبان روسی به زبان انگلیسی برگردانده شد. این کتاب نخستین بار در سال 1333 هجری خورشیدی توسط مشفق همدانی به زبان فارسی ترجمه شد.
پرنس میشکین، آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته، پس از اقامتی طولانی در سوئیس برای معالجهٔ بیماری، به میهن خود باز میگردد. بیماری او رسماً افسردگی عصبی است ولی در واقع مویخکین دچار نوعی جنون شدهاست که نمودار آن بیارادگی مطلق است. به علاوه، بیتجربگی کامل او در زندگی، اعتماد بیحدی نسبت به دیگران در وی پدید آورد. مویخکین، در پرتو وجود راگوژین، همسفر خویش، فرصت مییابد که نشان دهد برای مردمی واقعاً نیک، در تماس با واقعیت، چه ممکن است پیش آید.
روگوژین این جوان گرم و روباز و با اراده، به سابقه هم حسی باطنی و نیاز به ابراز مکنونات قبلی، در راه سفر سفره دل خود را پیش میشکین، که از نظر روحی نقطه مقابل اوست، میگشاید. روگوژین برای او عشق قهاری را که نسبت به ناستازیا فیلیپونیا احساس میکند باز میگوید. این زن زیبا، که از نظر حسن شهرت وضعیت مبهمی دارد، به انگیزه وظیفه شناسی، نه بی اکراه، معشوقه ولی نعمت خود میشود تا از این راه حقشناسی خود را به او نشان دهد. وی، که طبعاً مهربان و بزرگوار است، نسبت به مردان و به طور کلی نسبت به همه کسانی که سرنوشت با آنان بیشتر یار بوده و به نظر میآید که برای خوار ساختن او به همین مزیت مینازند نفرتی در جان نهفته دارد. این دو تازه دوست، چون به سن پترزبورگ میرسند، از یکدیگر جدا میشوند و پرنس نزد ژنرال اپانچین، یکی از خویشاوندانش، میرود به این امید که برای زندگی فعالی که میخواهد آغاز کند پشتیبانش باشد.