جشن سپندارمذگان و عشاق ایرانی
شاید شما هم جمله معروف با چاشنی طنز «ولنتاین چیه، ما خودمون سپندارمذگان داریم» را شنیده باشید. چند سالی است که بزرگداشت مناسبتهای ملی و رسومات گذشتگان دور اقوام ایرانی از اهمیت ویژهای برخوردار شده و بسیاری از ایرانیان به جای وام گرفتن از مناسبتهای غربی و خارجی همچون ولنتاین، روز سپندارمذگان را برای ابراز عشق و علاقهشان انتخاب میکنند.
به بهانه فرارسیدن ۵ اسفند ماه و جشن سپندارمذگان در این مطلب به بررسی تاریخچه روز عشق ایرانی و داستان دلدادگی چند تن از معروف ترین عشاق ایرانی میپردازیم.
جشن سپندارمذگان
در ایران باستان، برای ماهها و روزهای خاص سال نام مشخصی را انتخاب میکردند و روز پنجم اسفند به عنوان «سپندارمذ» شناخته میشود. برای کشف ریشه معنایی این کلمه نیز میتوان گفت که در کلمه «سپندارمذگان»، «سپندارمذ» نماد عشق و پسوند «گان» بهمعنی «جشن» است. جشن سپندارمذگان در فرهنگ و تمدن ایرانی به روز عشق و بزرگداشت زن و زمین مشهور است.
این روز در تقویم قدیم ایران در ۵ اسفند جشن گرفته میشد اما به دلیل تغییرات ایجاد شده در شمارش روزهای ماهها، در حال حاضر در ۲۹ بهمن نیز گرامی داشته میشود.
طی رسومات گذشته، زنان ایرانی در جشن سپندارمذگان به همسرانشان هدیه میدادند و همسرانشان نیز این محبت را جبران میکردند. به نوعی میتوان گفت که در ایران باستان، سپندارمذگان روز گرامیداشت زنان نیز محسوب میشد. یکی دیگر از مراسمهای این جشن، «مردگیران» نام داشته است. در این مراسم، زنان بهخاطر زحماتشان در زندگی مشترک از همسران خود هدیههای گوناگونی دریافت میکردند و دخترهای مجرد و دم بخت نیز به ازدواج ترغیب میشدند.
در باور ایرانیان باستان، زمین نیز نماد عشق است، چرا که با فروتنی، تواضع و گذشت به همه موجودات عشق میورزد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را به عنوان نمادی از مهر مادری و باروری نیز تلقی میکردند.
داستان عشاق ایرانی معروف
ادبیات غنی پارسی مملو از داستانهای شیرین عاشقانه و عشقهای تلخ و نافرجام است. شاید بارها داستانهای عاشقانه شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و یا یوسف و زلیخا را شنیده باشید، اما در این بخش به بهانه جشن سپندارمذگان به معرفی برخی از عاشق پیشههای کمتر شناخته شده ایرانی خواهیم پرداخت.
بیژن و منیژه
مگر میشود سخن از شخصیتهای معروف ادبیات ایران به میان بیاید و اسمی از کتاب شاهنامه برده نشود؟ داستان عشق بیژن و منیژه، از روایات معروف کتاب شاهنامه فردوسی، شاهکار حماسی ایرانیان است. این روایت دلدادگی بیژن پسر گیو و منیژه دختر افراسیاب را به تصویر میکشد. به فرمان پادشاه دوران کیخسرو، بیژن پهلوان نامدار ایرانی برای جنگ به سرزمین ارمانیان فرستاده میشود.
پس از پیروزی و هنگام بازگشت، در نزدیکی اردوی دختران تورانی در دل طبیعت، بیژن متوجه حضور منیژه شده و نمیتواند چشم از زیبایی زبانزد او بردارد. دختر نیز به بیژن دل بسته و او را سه روز نزد خود در چادرش نگه میدارد.
چو آن خوبْچهره زِ خیمه به راه بدید آن رُخِ پهلوانِ سپاه
به رخسارگان چون سهیلِ یمن بنفشه دمیده به گِردِ سمن
به پرده برون دُختِ پوشیدهروی بجوشید مهرش بر آن مهرجوی
هنگامی که بیژن قصد عزیمت میکند، منیژه به او داروی بیهوشی خورانده و وی را به کاخ پدرش افراسیاب میبرد. پس از آنکه راز عشق آنها برای افراسیاب بر ملا میشود، وی ابتدا قصد جان بیژن را کرده اما سپس راضی میشود که او را در چاهی بیاندازند، منیژه نیز از کاخ رانده و آواره میشود.
منیژه بدو گفت کز کار من چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ازین در بدان در دوان گردگرد
اما منیژه به عشق خود پایبند مانده و به سختی برای بیژن خوراک آورده و از سوراخ چاه آن را برای بیژن میفرستد. منیژه که عشق به محبوب خویش را به کشور و خانوادهاش ترجیح میدهد، با رستم برای نجات بیژن همدست میشود و پس از رهایی بیژن از چاه، آنها همراه رستم به ایران بازگشته و توسط کیخسرو زوج اعلام میشوند.
برهنه نوان دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پر آب
دریغ آن شده روزگاران من دل خسته و چشم باران من
همان گنج دینار و تاج گهر بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من برهنه دوان بر سر انجمن
زهره و منوچهر
در تمام دورانها اساطیر یونانی منبع الهام بسیاری از شاعران و نویسندگان بودهاند و میتوان در آثار هنرمندان کشورهای مختلف، ردپایی از این داستانهای افسانهای را پیدا کرد. ایرج میرزا، شاعر توانمند معاصر ایران، منظومه بلند داستانی زهره و منوچهر خود را به صورت اقتباسی آزاد از شعر ونوس و آدونیس اثر ویلیام شکسپیر، به تحریر در آورده است. ایرج میرزا با استفاده هوشمندانه از فضای ادبیات فارسی و درآمیختن این عشق نافرجام با فرهنگ ایرانی، روایتی کاملا شرقی را بیان کرده و از فضای شخصیتهای خارجی کاملا فاصله گرفته است.
زهره، دختری زیباروی و الهه عشق است که در آسمان زندگی میکند. روزی تصمیم میگیرد که در کالبد انسانی درآمده و کمی در زمین به گردش بپردازد، پس در یکی از کوهستانهای ایران فرود آمده و در شکارگاهی با منوچهر، جوان نظامی محجوب و قهرمان داستان که تاکنون طعم عشق را نچشیده و خودش را غرق در جنگاوری کرده است، مواجه میشود. زهره شیفته منوچهر شده و سعی دارد تا با دلبری و ناز و کرشمه، دل او را به دست بیارود.
زیر درختی به لب چشمهسار چشم وی افتاد به چشم سوار
کاش فرود آیی از آن تیز گام کز لب این چشمه ستانیم کام
یا که بنه پا به سر دوش من سر بخور از دوش در آغوش من
اما منوچهر به دلیل سن کم، حجب و حیا و سرسپردگیاش به سپاه، دلش به مهر زهره در نمیآید و او را ناکام میگذارد. اما زهره دست از سر او برنمیدارد و در نهایت لب به سخن باز میکند و پس از تمجید از زیبایی زهره میگوید که تا کنون به هیچ کس دل نبسته است؛ چرا که عشق در دل مرد سپاهی راهی ندارد.
جایگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جایگاه
ناز میاموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را
گرگ شناسیم و شبانیم ما حافظ ناموس کسانیم ما
اما زهره به او میگوید که باید جوانی کند و طعم عشق را در زندگیاش بچشد. اما شرم جلودار منوچهر شده و وی قصد عزیمت میکند. اما زهره طاقتاش طاق میشود، اشکی میریزد و دوباره شروع به عشوهگری میکند. سپس خود را به عنوان الهه عشق معرفی میکند و در نهایت منوچهر راضی میشود که به او بوسهای دهد. پس از بوسه میان این دو و زمانی که زهره به آسمان بر میگردد، منوچهر دیگر مثل قبل نبوده و محو جای خالی زهره میشود.
گفت برو! کار تو را ساختم در ره لاقیدیت انداختم
بار محبت نکشیدی؟ بکش! زحمت هجران نچشیدی؟ بچش!
آه چه غرقاب مهیبی ست عشق مهلکه پر ز نهیبی ست عشق
غمزه خوبان دل عالم شکست شیر دل ست، آن که از این غمزه رست
وامق و عذرا
ملک الشعرای دربار غزنوی، عنصری، سراینده داستان منظوم وامق و عذرا است. ریشه این داستان نیز یونانی است و در زمان خسرو انوشیروان به پارسی برگردانده شده بود. این منظومه تا مدتها مفقود بوده اما به کوشش افراد مختلف و به هم پیوستم ابیات پراکنده آن، ابعاد کلی داستان مشخص شده است. منظومه وامق و عذرا داستان شیفتگی و عشق وامق، پسر حاکم یمن به عذرا، دختر فرمانروای حجاز است.
این روایت افسانهای، ویژگیهای فرهنگی و سرزمینی و آداب و رسوم مردم ایران و عرب دوران پیش از اسلام را بازتاب میدهد.
عذرا دختر فلقراط، پادشاه جزیرهی سامس است. وامق پسر ملذیطس از ترس نامادری و جور پدرش از خانه فرار کرده و به معبدی در شامس روی میآورد. وامق و عذرا در نزدیکی معبد با یکدیگر ملاقات میکنند و به وساطت عذرا، وامق میهمان دربار پادشاهی میشود و در بزمی طی سوالاتی، تواناییها و هوشمندی او سنجیده میشود.
نگه کرد بدان روی وامق درنگ کزو خیره شد آن بت آرای گنگ
همی کرد عذرا به وامق نگاه یکی شاه دید از در و گاه
دل هر دو برنا برآمد بجوش تو گفتی تهی ماند جانشان ز هوش
ز دیدار خیزد همه رستخیز بر آید بمغز آتش مهر تیز
این دو عمیقا دلباختهٔ هم میشوند. شبی از شدت عشق وشیفتگی و بیخوابی، وامق به نزدیکی خلوتگاه عذرا میرود، اما تنها آستان آن را میبوسد و به اتاق خودش برمیگردد. آموزگار عذرا این خبر را به پادشاه میدهد و پدر عذرا این دو را از یکدیگر دور میکند. به واسطه این جدایی عذرا عمیقا اندوهگین و پریشان میشود.
همی دید دزدیده دیدارشان ز پیوستن مهر بسیارشان
سرای پدر گشته زندان من غریوان دو مرجان خندان من
همی كند آن گلرخ نورسید همی خون چكانید بر شنبلید
همی گفت ای بخت ناسازگار چرا تلخ كردی مرا روزگار
در نهایت دشمنان شهر را به تاراج برده، پادشاه کشته شده و عذرا اسیر جنگی میشود. عاقبت او را همچون بردهای میخرند و بازرگانی که حال عذرا را در مییابد، به او قول میدهد که او را به وصال وامق برساند اما در نهایت عذرا با ناکامی از دیدار دوباره با معشوق از دنیا میرود.
ورقه و گلشاه
منظومه ورقه و گلشاه با الهام از داستانهای عربی توسط عیّوقی سروده شده و ماجرای عشقی پر سوز و گداز بین دو عاشق و معشوق از قبایل عرب را روایت میكند؛ این داستان عاشقانه با غم و حسرت و فراق همراه است، اما سرانجام طعم معجزه وصال را به خود میگیرد. سرچشمهٔ این داستان را با سرچشمهٔ عربی داستان لیلی و مجنون نظامی یکی دانستهاند.
منظومه ورقه و گلشاه داستان عشق جانسوز پسر جوانی به نام ورقه به دختر عمویش گلشاه است. ورقه و گلشاه از كودكی با یکدیگر بزرگ میشوند و به تدریج دل به یکدیگر میبازند. در نهایت خانوادهها موافقت میکنند تا این دو به عقد یکدیگر در آیند. اما ربیع، سالار قبیلهای دیگر كه به گلشاه علاقهمند بود با مردان جنگجوی خود به جشن عقد آنها حمله کرده و پیش از عقد آن دو دلداده، جشن را به هم ریخته و گلشاه را میدزدد.
ربیع، از عشق خود به گلشاه میگوید و او تصمیم میگیرد که برای نجات خود نقش بازی کند و او را به همسری قبول کند.
برآمد ز گردون و هامون خروش مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
تو را جای روبم به گیسوی خویش تو را دانم اندر جهان شوی خویش
سپس قبیله گلشاه و پدرش برای گرفتن انتقام راهی قبیله ربیع میشوند. در میدان جنگ او میگوید که گلشاه او را به ورقه ترجیح داده و خون ورقه را به جوش میآورد. جنگی دشوار بین ربیع و ورقه در میگیرد؛ این مصاف معشوق را به جنگجوی پیروز میبخشد. به کمک نیرینگ گل شاه، ربیع کشته میشود. اما ورقه به دلیل از دست دادن مال و سرمایه برای مدتی پیمان با عشقش را کنار میگذارد.
سپس ورقه با اموال بسيار به سوي قبيله خود رهسپار ميشود؛ غافل از اين که پدر و مادر گلشاه با حيله و ناجوانمردي و با اين دروغ که ورقه مرده است، دختر را به همسري شاه شام درآوردهاند. شاه شام با شناختن ورقه، گلشاه و ورقه را با هم تنها ميگذارد تا غمگسار يکديگر باشند. سپس از یکدیگر خداحافظی میکنند و در بين راه از درد فراق ورقه از دنيا ميرود. گلشاه به مزار او میرود و از گریه زیاد او نیز میمیرد.
نگردم همي سير از روي تو همي شرم دارم من از شوي تو
همي رفت گلشاه زاري کنان خروشان و مويان و گيسوکنان
چو زي گور ورقه رسيدش فراز به جان دادن آمد مرو را نيــاز
ز دنيا برفت آن بت قندهار به عقبي بــر آن وفـادار يــار
هنگامی که خبر این عاشقی به گوشه و كنار عالم میرسد، پیغامبر اكرم بر سر گور ورقه و گلشاه حاضر میشوند. حضرت محمد از خداوند میخواهند كه آن دو عاشق و معشوق را به قدرت خویش زنده گرداند. با ایثار شاه شام و دعای پیغامبر و به اذن خداوند، ورقه و گلشاه زنده میشوند و همگان به شادی پرداختند و آن دو عاشق و معشوق تا پایان عمر در كنار هم با شادكامی زندگی میکنند.
زنان مبارز در ادبیات کهن ایران
- عضویت در کانال تلگرام رسانه هدهد کانادا
- هم اکنون شما هم عضو هفته نامه رسانه هدهد کانادا شوید