امروز روز جهانی احترام به والدین است. کسانی که همواره بدون چشم داشت خود را فدای بچههایشان میکنند.
گزارش ذیل در همین رابطه تهیه شده و مربوط به زندگی «سمیرا محی الدین» یک روزنامهنگار ایرانی موفق است که اخیرا توسط خبرگذاری سیبیسی باز نشر شده است.
«سمیرا محی الدین» بطور ناگهانی در مییابد که پدرش سرطان دارد و بیماری پیشرفت کرده است. با ابتلای پدر به ذات الریه و بستری شدن او در بیمارستان اوضاع بدتر هم میشود بنابراین «سمیرا» با کنار گذاشتن تمام کارها و رفتن به بیمارستان سعی میکند پدر را از نظر روحی تقویت کرده و اوقات خوشی را برای او رقم بزند. پس از ۲۸ روز پدر که بدلیل بیماری بسیار ضعیف شده در آرامش از دنیا میرود و خانواده بخصوص سمیرا را با دنیایی از خاطرات تنها میگذارد.
گزارش حاضر به نحوی به گذراندن این ۲۸ روز آخر زندگی یک پدر با دخترش میپردازد.
اشاره
سمیرا محی الدین یک مجری و روزنامهنگار ایرانی موفق است. او درست بعد از دوران دبیرستان از تورنتو به منهتن رفت تا در رشته تئاتر تحصیل کند. آنجا بود که متوجه شد چقدر عاشق قصه گفتن است. او سپس تصمیم گرفت به تورنتو بازگردد تا بهترین داستانها را بخواند و بعد وارد رشته هنر دینی شد و لیسانس گرفت و در مقطع کارشناسی ارشد وارد رشته هنر و تاریخ مدرن خاورمیانه با رویکرد داستان گویی دانشگاه تورنتو شد.
اما گویا سرنوشت او بود تا یک روزنامهنگار ایرانی موفق شود بنابراین وارد تحصیل در رشته روزنامهنگاری وارد کالج سنتنیال شد و این رشته را نیز خواند. سمیرا اکنون به عنوان یک تهیه کننده رادیویی موفق با CBC Radio One’s The Current همکاری دارد.
مطلب حاضر در فوریه سال ۲۰۱۸ تحت عنوان Operation Good Times برای رادیو ساخته و موفق به کسب مدال طلای جشنواره رادیویی نیویورک شد.
آغاز ماجرا
همه چیز از شب تشییع جنازه عمویم شروع شد. پدرم حدود ساعت ۳ صبح درحالیکه شکمش را گرفته بود و از درد به خود میپیچید به زمین افتاد. با ۹۱۱ تماس گرفتیم و وقتی امدادگران رسیدند پدرم در آغوش من بود.
پس از یک هفته آزمایش معلوم شد پدر من «فرج محی الدین»، به سرطان پانکراس مبتلا شده و بیماری به مرحله چهارم رسیده است. من از آنجایی که در آن زمان کاملاً گیج بودم، واقعاً به حرف پزشکان گوش نمیکردم و نمیفهمیدم آنها چه میگویند با ناباوری شروع به ضبط جلسات خودم با پزشکان کردم.
سپس به خانه میرفتم، حرفها را دوباره گوش میکردم و تمام چیزهایی را که آنها در رابطه با بیماری پدرم گفته بودند را جستجو میکردم. تمام تحقیقاتی که در مورد سرطان لوزالمعده بود را پیدا کردم و فهمیدم که پدرم نهایتا بیش از چهار تا شش ماه دیگر زنده نیست.
در مرحله بعد، پدرم تحت چهار دور شیمیدرمانی قرار گرفت، اما اسکنها نشان میداد که تومور او بزرگ و بزرگتر میشود و درمانها موثر نیست،و زمانی که ذات الریه گرفت برای همیشه در بیمارستان بستری شد. در این زمان بود که من تمام کارهایم را رها کردم و با پدرم به بیمارستان رفتم. نمیدانستم چقدر طول میکشد، فقط میدانستم که نمیخواهم او هیچ وقت تنها باشد.
من همچنین تصمیم گرفتم که اتاق ۳۴۶ (اتاق پدرم) با تمام اتاقهای طبقه سوم بیمارستان متفاوت باشد بنابراین شروع کردم به انجام کارهایی که پدرم دوست داشت بخصوص آواز خواندن و رقصیدن و تمام آنها را ضبط میکردم.
در این زمان، پدرم خیلی درد داشت بنابراین باید مورفین زیادی تزریق میکرد اما ما باز هم آواز میخواندیم و میرقصیدیم. ما در این مدت با هم بازی میکردیم، فوتبالهایی را که پدرم دوست داشت به زبان فارسی تماشا میکردیم، با دونا سامر و باب مارلی رقصیدیم. ترانههای فولکلور قدیمی ایرانی که پدرم از کودکی میشناخت را میخواندیم و…
اتاق ما معروف شد
اینطور بود که اتاق ما در تمام بخشهای بیمارستان معروف شد و خیلی زود بیماران دیگر و تعدادی از پرستاران به اتاق ما سر میزدند.
بعد از یک هفته ما واقعا به زندگی در بیمارستان عادت کردیم. روزهای ما با ملاقات افراد مختلف میگذشت اما شبها سخت و سختتر میشدند. بطوریکه من بیشتر شبها نمیخوابیدم و فقط به صدای نفسهای پدرم گوش میدادم. گاهی صدای آنها شبیه گله مرغان دریایی بود. من مجذوب صداهایی بودم که او میداد.
همانطور که ذات الریه پیشرفت میکرد، میتوانستم ببینم که او چطور روز به روز نحیف نحیفتر میشود. وزن او تا ۱۱۲ پوند پایین آمده و بسیار ضعیف شده بود، اما همچنان میرقصید و آواز میخواند. بیستوپنجمین روز برای اولین بار پدرم در بیمارستان به من گفت حالش خوب نیست.
پیش از آن او هرگز در مورد احساساتش صحبت نکرده بود و من هیچ وقت نمیدانستم در ذهنش چه میگذرد. ما فقط روزها را با هم میگذراندیم و در لحظه حضور داشتیم.
روز آخر
روز ۲۸ مثل روزهای دیگر از خواب بیدار شدیم و با هم صبحانه خوردیم. دونالد ترامپ همچنان در حال مبارزات انتخاباتی بود و آتشسوزی فورت مک موری بیداد میکرد. پدرم مدام میپرسید آلبرتا کجاست؟ چقدر با آنجا فاصله داریم؟ و…که پرستار وارد شد و پدرم از او مورفین بیشتری خواست.
پدرم عرق شدیدی کرد. دوبار تیشرتش را عوض کردم چون از عرق خیس شده بود. از من خواست که او را به دستشویی ببرم وقتی او را بردم به مادرم زنگ زدم زیرا میدانستم امروز با روزهای قبل فرق دارد.
پدرم بعد از دستشویی از من مقداری پودینگ وانیلی خواست و من لبه تخت نشستم و به او پودینگ دادم. وقتی مادرم آمد، به او گفت که میخواهد ورق بازی کند. او بیقرار بود و میخواست همه کار را یکجا انجام دهد. همه اینها در عرض ۱۵ دقیقه اتفاق افتاد.
کنارش نشستم، در آغوشم گرفتم و سعی کردم آرامش کنم. سپس او شانههایش را بالا داد، چشمانش را بست، نفسی کشید و … رفت.
پدرم کد دیانآر دستور منع احیای بیماری در زمان ایست قلبی که معمولا در رابطه با بیماران لاعلاج داده میشود داشت بنابراین هیچ تلاش برای احیای او انجام نشد. من و مادرم بیحرکت ماندیم و سکوت کردیم. من و پدرم ۲۸ روز باشکوه را با هم در اتاق ۳۴۶ سپری کردیم و شک دارم دیگر چنین لحظاتی را در زندگی تجربه کنم.
عکسهای روزنامهنگار ایرانی و پدرش
در تشییع جنازه او این شعر مولانا را خواندم:
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
- عضویت در کانال تلگرام رسانه هدهد کانادا
- اخبار روز کانادا و اخبار مهاجرت کانادا را در رسانه هدهد دنبال کنید
- هم اکنون شما هم عضو هفته نامه رسانه هدهد کانادا شوید
منبع: سیبیسی