درباره هفتادمین فستیوال فیلم «کن» / پیتر گابریل، یِس، استلاند و دیگران
نزدیک به لبه
مانی باغبانی – جایی بین گپ و گفتهای سینه فیل ها و مواجه ذهنی با فیلمهای هفتادمین فستیوال فیلم کن، لحظه ای وجود دارد که معتقد است فیلم ها بیشتر معمولی اند. البته فیلمسازهای مطرح دنیا همیشه فیلم نمی سازند تا شاهکار بسازند. گاهی اوقات فیلم می سازند چون اصلا لازم نیست شاهکار بسازند و فیلم سازی گاهی شغل و تداوم پیگیری موضوع مبهم آزادی است. یا فیلم می سازند چون کار دیگری مثلا بلد نیستند. بعد از تماشای آخرین ساخته میشائیل هانکه، ایندست افکار بیشتر (شاید) به سراغتان بیاید. «پایان خوش» در مقایسه با بهترین های هانکه، یک فیلم کاملا معمولی است. لحظات بکر و درجه یک کم ندارد ولی فیلم… به هانکه باز خواهیم گشت. به هرحال روشنفکری عامه پسند همیشه به نق نق کردن و غر زدن عادت دارد و در اینجا هم رویکرد نگارنده چیزی بیش از این نخواهد بود. در دنیایی که آدم گرسنه زیاد دارد، گاهی اوقات معمولی بودن چیز خوبی نیست. می تواند تصادفی و بی اهمیت باشد اما اگر احساس می کنید میانمایگی همه جا را گرفته و همه به معمولی بودن در یک ساختار سرمایه داری مخوف، رضایت داده اند، آنوقت کمی ترسناک است. جهان معمولی، یا هنر معمولی، خطرناک است. (جای علی معلم در کن و هر نقطه ای از زمین، خالی است) مثلا وقتی خانوم «کیل بیل» یا به قول یکی از دوستان «مادر همه موشکها» به عنوان رئیس داوران بخش نوعی نگاه، فیلم «لرد» را به عنوان بهترین فیلم معرفی می کند، چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید، خطرناک است… البته فیلم «مربع» ساخته «روبن استلاند» که نخل طلا را هم برد، امیدوار کننده ترین فیلم تمام این سالهاست. جوان ها در راهند و اگر فرصت گیرشان بیاید، حتما هنر معمولی را محو خواهند کرد. این تنها وضعیت امیدوار کننده حال حاضر دنیاست.
الان کجاییم؟
از آنجایی که تماشای فیلم در بخش مسابقه کن کار بسیار سختی است، با فیلمی بیرون از مسابقه شروع می کنیم. Napalm ساخته یکی از مهمترین فیلمسازان تاریخ سینما یعنی «کلود لانزمن»، شاهکار کن هفتادم بود. (مستند Shoa را ببینید تا مورد اعتبار لانزمن همفکر و همکلام شویم)… در دهه پنجاه، کلود لانزمن به کره شمالی می رود. آنجا عاشق پرستاری کره ای می شود بی آنکه یک کلمه از حرف هم را بفهمند. فیلم درباره این امنیت ساکت است. امنیتی که خود کره شمالی هم از آن به نوعی بهره می برد. دوربین لانزمن کره امروز و کره دیروز را که یادگار روزگار عاشقی است، ثبت می کند. شکیل و جذاب. تصمیم انسان های آن گوشه زمین برای زیستی متفاوت، بی شک موضوع اصلی فیلم لانزمن است. حالا تصور کنید فیلمساز روشنفکر «فرانسوی» عاشق یکی از آنها هم بشود. پرستاری در ساختار مردسالارانه کره شمالی موضوع عشق می شود. پرستار روز اول با هشت مرد به اتاق لانزمن می آید تا ویتامین به او تزریق کنند. لانزمن و پرستار، در یک نگاه عاشق می شوند. لانزمن می خواهد که مرد همراه او نباشد. فردا با هفت مرد می آید. پسفردا با شش و … روایت لانزمن پر از غافلگیری است اما آنچه بیشتر به چشم می آید، خود لانزمن است. یک انسان که روزگاری عاشق شده و حالا اگر زیر بغلش را نگیرند، زمین می خورد. پیرمرد با احترامی مثال زدنی، پیش از آغاز فیلم با حضار داخل سالن اندکی گپ زد تا همه بدانند که فیلم بیشتر از هرچیزی درباره خود اوست. خودافشاگری، تنها دستاورد هنرمندان بزرگ تاریخ است و چه جالب که روایت در سینما، کلیدی ترین ابزار این خودافشاگری است. لانزمن در اوج سادگی، جلوی دوربین می نشیند و آن روزها را روایت می کند. روایت آنقدر جذاب است که به هیچ واسطه ای نیاز ندارد. آنقدر جذاب که هم می تواند سوژه یک فیلم هالیوودی و یا حتی روشنفکرانه اروپایی باشد. کاغذهای ایرانی کمتر نام «کلود لانزمن» را به خود دیده اند ولی شما حتما او و سینمایش را دریابید…
پتک
سوفیا کوپولا با عجیب ترین (بدترین) فیلمش برنده جایزه بهترین کارگردانی شد. اگر هم بدترین نباشد، معمولی ترین فیلم ممکن است. پلات فوق العاده است اما روایت و فیلم نه. سربازی مجروح، مهمان خانه ای می شود تا از او پرستاری کنند، تا زنده بماند. در این خانه فقط دختران و زنان زندگی می کنند… این پلات جذاب متاسفانه چندان فیلم جذابی را ببار نیاورده. خانم کوپولا اینبار بین نمایش سیر و سلوک ادیپی و ارزشهای زنانه (فمینیستی) گیر کرده و نتوانسته حرفی بزند. مرد فیلم حیوانی بیش نیست و زنانش همگی احمق. این بخودی خود می تواند ایرادی نداشته باشد اما چون موضوع به نوعی بقاست، در نهایت فیلم روایت را سیاسی- اجتماعی و جهت گیرانه می کند. انگار که فیلم مثلا در دفاع از ترامپ و عقاید او درباره مهاجرت ساخته شده… فیلم سطحی و غیرقابل یادآوری است اما برای فضای فرهنگی عامه پسند روشنفکرانه، شاید نکاتی داشته باشد.
هانکه در «پایان خوش» سراغ یک خانواده نسبتا بورژوای فرانسوی رفته. خانواده ای که پیرش و نوجوانش هردو به یک اندازه از زندگی بیزار و عصبانی اند و سایرین در سقوطی محتوم اما بی دلیل راضی. هانکه در پنهان و روبان سفید و به تعبیری روانکاوانه تر در «عشق» سقوط را نشان می دهد. سقوطی که با مرگ کاری ندارد و تنها فرم زیست را دگرگون می کند. اما در «پایان خوش» همه چیز کمی ساده تر و معمولی تر است. فیلم خیلی شبیه به فیلمهایی است که مثلا کسی در تقلید از هانکه آنرا ساخته. نقطه درخشان فیلم، رابطه مستقیم پدر برگ پیر با نوه نوجوان است. یکی از زندگی خسته شده و دیگری چون وضعیت جنسی پدرش را نمی تواند درک کند (مادر هم نیست)، قصد خروج از زیست را دارد. حالا این دو به هم کمک می کنند تا زندگی دوباره معنی پیدا کند، دوباره باشد. هانکه به هرحال هانکه است.
فاتیح آکین ترک تبار با into The Fade یک شمایل جذاب زنانه خلق کرده و دیگر هیچ. بازی خوب «دایان کروگر» بازی فوق العاده ای از خود به نمایش گذاشته اما او تنها دلیل همذاتپنداری باقی خواهند ماند. فیلم درباره مادری است که قصد دارد از زوجی «نئو نازییست» انتقام خون پسر و همسرش را بگیرد. اما فیلم فقط این زن را می بیند و نه چیزی بیشتر. چیزی که برای این وضعیت ناگوار انسانی حرفی تازه داشته باشد. آخرین ساخته فاتیح آکین جدا از کارگردانی دست و دلبازانه و یک فصل دادگاه درجه یک (بخوصو از نظر فیلمنامه نویسی)، اعتبار چندانی به جیب نمی زند. نئو نازی ها سعادت را در کشتن دست جمعی مهاجرین می دانند. مهاجرین سعادت را در مهاجرت می بینند ولی فیلم سعادت را مردن می داند. این برای فیلمی که قصد دارد به یک وضعیت خاص بشری، اتهام بزند، کم است. در نهایت فیلم یک اثر ژورنالیستی خوش ساخت است که بیشتر از هرچیز دیگری محصول رابطه خاص فیلمساز و بازیگر است.
در مورد فیلم «لرد» موضوع کمی پیچیده است. نظر نگارنده این است که فیلم به هیچ وجه فیلم خوبی نیست اما با کمی شک به این گفته، اوضاع چندان هم غلط نخواهد شد. به هر حال محمد رسول اف، بهترین فیلم نوعی نگاه هفتادمین دوره کن را ساخته. اگر بازی میانمایگی را لحاظ کنیم، همه چی درست و دقیق است. یک نفر فیلمی ساخته درباره جایی (ایران) که انسانهایش خوکهای کثیفی هستند که برای بقا، مدام به فکر طویله ای بزرگترند. عدالت معنی و مفهومی ندارد و عقلانیت هستی و ماهیتی ندارد. در این فضا، قهرمان بی بضاعت فیلم (مالی و معنوی) در نهایت و به شکلی کاملا تصادفی، جای یکی از این خوک ها را می گیرد و وارد این چرخه معیوب انسانی – حیوانی می شود. خب… حالا این فیلم بی آنکه نظر خود را درباره دلایل و نتاج این پدیده بیان کند، بی آنکه از مفهوم اعتماد حفاظت کند، تمام اتهامات را به خود و فیلمش برمیگرداند. وقتی تمام این اتهامات اینگونه بازسازی شوند، شاید برای چشم غربی به منزله خودافشاگری فرهنگی است و چون سطح این خودافشاگری به مرابت بالا و دیوانه وار است، شاید جایزه بهترین فیلم را هم بتواند بگیرد. مشکل فیلم برای من این است که فیلمساز قهرمانش را یکی از همان خوک های بلقوه گرفته و نه یک انسان بلفعل. در این صورت، طبق روایت و جهان فیلم، هر خوک بلقوه ای این شانس را دارد تا بزودی به طویله اضافه شود. پس فیلم در این حالت تنها گزارشگر این استحاله از پیش تعیین شده است و نه چیزی بیشتر. در اینجور مواقع، فیلمساز فاصله ای غیر قابل انکار با انسانها (خوک ها) می گیرد و این یکی از همان موضوعات خطرناک اول بحث است.
عباس کیارستمی دیگر نیست اما آثاری از او هنوز هستند. فیلم 24 فریم، به نوعی (شاید) فیلم خداحافظی اوست با فستیوال فیلم کن. اما نکته مهم این است که عده قابل توجهی هنگام این خداحافظی خوابیدند و عده ای هم سالن سینما را ترک می کردند… سوال اصلی این است که از کجا معلوم دقیقا این فیلم، فیلم مورد تایید عباس کیارستمی است؟ آنچه بروی پرده رفت، بیشتر از آنکه فیلم عباس کیارستمی باشد، فیلم نام اوست. سروکله زدن های یک فیلمساز (آرتیست) در دوران پس از تولید، چیزی نیست که چند نفر دیگر انجامش بدهند. چیزی نیست که دیگران آن را تکمیل کنند. بیست و چهار فریم، پاسخی است به سوالی که عباس کیارستمی در نخستین فریمهای فیلمش مطرح می کند: فریمهای قبل و بعد یک نقاشی چیست؟ اساسا با این پیش فرض که نقاشی یک تک فریم می تواند محسوب شود موافق نیستم. چرا که ساختار فریم ها در روایت سینمایی، وابسته است به زمان نه تعداد فریم. یعنی یک فیلم به خاطر گذر و حس ما از گذر زمان است که معنی پیدا می کند نه چون فریمهای متفاوتی از پس هم می آیند. درواقع اینجا فریم و قاب دچار تشابه تعریفی شده اند. یک فیلم می تواند یک قاب باشد اما فریم ها از پس هم می آیند. در مورد نقاشی، قاب ثابت است، اما چون زمان بیرون اثر نقاشی شده برای سوژه تعریف شده، می توان گفت نقاشی یک قاب ثابت منهای فریم های سینمایی است. در واقع نقاش تمام تلاشش را برای همین یک قاب کرده و این قاب، قبل و بعد خود را نه می شناسد و نه می خواهد بشناسد. فریمهای بعدی، در بهترین حالت شاید بقیه آثار نقاش باشند. کیارستمی هم در اینجا به عنوان آرتیست (فیمساز- عکاس – نقاش) بیشتر از آنکه به سوال جواب بدهد، فریمهای جداگانه خود را که همگی قابهای ثابت متفاوتی هستند را به عنوان فریم، بیست و چهار بار نشانمان می دهد. در فیلم، حرکت و زمان، بیشتر نوعی بی حرکتی و نوعی بی زمانی است، انگار قابها همگی برزخی را به نمایش می گذارند که هنرمند در اوج مرگ آگاهی تصویر کرده…
زندگی در مریخ؟
در «تو واقعا هرگز اینجا نبودی» ساخته خانم لین رمسی، یک درام روانکاوانه، پروگرسیو و سطح بالا در جریان است. پلات چندان معنی و مفهومی ندارد و همین موضوع با توجه به وامگیری فیلم از فیلمهای قبلی تر، آن را قابل پیش بینی می کند اما کیفیت بالای بصری و بازی درخشان واکین فینیکس که جایزه را هم برد، همه چیز را به نفع فیلم رقم زده. فینیکس پول می گیرد و آدم می کشد اما مشکلش این است که خودش توانایی خروج از زندگی را ندارد. آروزی مرگ دارد اما رئالیسم زندگی این اجازه را به او نمی دهد. کارگردانی، صحنه و بازی درونی شده فینیکس (مرگ اندیشی در او موج می زند) همگی در خدمت یک روح و روان، فیلم را در سطحی بالاتر از بقیه طبقه بندی می کند. جایزه عجیب بهترین فیلمنامه هم به این فیلم رسید.
«مربع» برنده نخل طلا، یک الگو مدرن، اصیل و باشکوه برای ترسیم وضعیت بشر امروز است. سردرگمی و پریشانی انسان امروز که در اوج بی اعتمادی زیست می کند، جذابیت های پنهان و آشکار بورژوازی، مهاجرین و کارتن خوابهایی که هرروز گرسنه تر از دیروز اند و مسئولیت پدر بودن، در مربع یکی از جذابترین کاراکترهای کن و شاید تاریخ سینما را بوجود آورده. فینال فیلم که یادآور نگاه های خیره معروف دهه هفتادی است، نگاه دختر به پدر است که انگار اینبار بیشتر از همیشه در تفسیر ناتوان است. این سوال که «کجا داریم می ریم» در تمامی لحظات فیلم موج می زند. هم ساختار روایی فیلم به گونه ای است که منهای تعلیق تماشاچی را در این ابهام نگه دارد که اصلا نداند کجا می رویم و چه می شود و هم خود فیلم. مربع برخلاف نمونه های قبلی که بیشتر زیست اروپایی معاصر را به تصویر می کشند، زیست انسانی معاصر را بازسازی می کند. داستان در سوئد می گذرد اما وضعیت در جهان مشهود و قابل لمس است. اوضاع آنقدر پیچیده شده که یک تصمیم ساده دیگری می تواند تمام هستی و نیستی دیگری را برای همیشه منتفی کند. به لطف این فیلم درخشان، فستیوال کن این شانس را پیدا کرد تا در انتها از کشف حالا بزرگ خود یعنی «روبن استلاند» رونمایی کند… کن با جیغ های او تمام شد.
تهیه و تنظیم: مانی باغبانی ManiBaghbani@icloud.com
مطالب مرتبط توصیه شده:
با وجود تمامی کاستی ها می توان جرقه های آرمان گرایی را دید در مصاحبه با امیر گنجوی
به کانال رسانه هدهد کانادا در تلگرام بپیوندید
فستیوال فیلم کن