مجتبی احمدلو – متولد ٦٥ از نظر نگارنده، روايتگر نسلى است، غرق در روياهاى دست نيافتنى؛ نسل شبكه هاى اجتماعى، نسل پُز دادن هاى مجازى. نسلى كه در واقعيت هيچ راهى براى رسيدن به آمال و آرزو هاى خود ندارد و آن را در دنياى مجازى محقق مى كند.
فيلم در ابتدا با رويا پردازى و ماجراجويى شخصيت هاى اصلى فيلم(خاطره و افشار) به بهانه ى خريد خودروى لوكس و اجاره ى خانه اى مجلل شروع مى شود و پس از چند دقيقه ى ابتدايى ، به فضاى بسته مى رود.
فضاى بسته اى كه بيانگر وضعيت فعلى جامعه است و زن و مرد سالخورده اى كه مالك خانه هستند نمادى از جناح هاى سنتى سياسى حاكم هستند. فرزند خانواده ( نمادى از آقا زاده ها) در خارج از كشور زندگى مى كند و در آنروز امتحان رانندگى دارد(راه خود را در خارج از كشور دنبال مى كند) در مقابل مشخص مى شود كه دختر(خاطره) به بهانه ى امتحان رانندگى از خانه بيرون آمده(باز هم پيدا كردن مسير زندگى را در فضاى خيالى دنبال مى كند).
مرد سالخورده علاقه ى زيادى به قمار و شرط بندى دارد(سياست هاى انفعالى) و باخت هاى زيادى روى آن متحمل شده، در مقابل زن سالخورده علاقه ى زيادى به خريد و نگهدارى عتيقه و اشياء تاريخى و معامله در بورس هاى خارجى (سرمايه دارى) دارد.
تا وقتى كه منافع مالكين(جناح هاى سياسى سنتى) ايجاب مى كند از جوانان (خاطره و افشار ) پذيرايي گرمى صورت مى گيرد. اما با گذشت زمان كم كم به پسر جوان(افشار) بدبين مى شوند و او را با پسر كسى كه سال ها پيش حقشان را بالا كشيده، سهمشان را نداده و به كانادا(نماد فرار مفسدين اقتصادى) گريخته اشتباه مى گيرند.
جوان هاى دهه ى شصتى(افشار و خاطره) متهم مى شوند به جرمى كه مرتكب نشده اند. تمام دلخوشي شان رُل آدم هاى پولدار را بازى كردن بود كه اكنون به كابوسشان تبديل شده. درب ها قفل مى شود، موبايلشان(راه هاى ارتباطى) ضبط مى شود، صدايشان از پنجره به بيرون نمى رسد و در فضاى بسته ى خانه محصور مى شوند.
در اين اثناء زن و مرد سالخورده(جناح هاى سياسى) با هم مشاجره مى كنند و يكديگر را به ديوانه بودن متهم مى كنند.
پسر(افشار) فرصت فرار پيدا مى كند و از خانه بيرون مى رود اما به زودى برمى گردد چون “خاطره” ى خود را جا گذاشته؛ دختر(خاطره) هم با كمك زن سالخورده فرصت فرار پيدا مى كند اما باز برمى گردد چون كه حامى و تكيه گاه خود (افشار) را جا گذاشته.
در مرحله ى پايانى و جمع بندى فيلم، مرد سالخورده هم پالگى ها و دوستان زخم خورده از مُفسد اقتصادى را فرا مى خواند. هر يك با ورود خود با لحن و رفتار بدى با پسر جوان(افشار) مواجه مى شوند، اما مشخص مى شود خشن ترين آنها(نماد گروه هاى فشار) كسى است كه با مفسد فرارى همدست است.
زنى رنجور و ويلچر نشين هم وارد مى شود (مى تواند نمادى از اقتصادى باشد كه رمقش را گرفته اند) كه سال ها پيش، مدتى با فرد متوارى (اَبَك) زندگى كرده و صراحتاً اعلام مى كند كه پسر جوان(افشار) فرزند وى نيست.
جوان ها(افشار و خاطره) تبرئه مى شوند و با عذر خواهى مرد سالخورده آزاد مى شوند.
در يك شب تاريك زمستانى كه “هوا بس ناجوانمردانه سرد است…”