دکتر فرشید ساداتشریفی (پژوهشگرِ دانشگاه مکگیل کانادا) – اکثرِ یادداشتهایی که حول و حوالیِ این فیلمِ تازهپخشِ متفاوت خواندهام، هر چه بیشتر بر این باور پای میفشرند که آذر «فمفتل» (زن اغواگر فیلمهای «نوآر») است یا فیلم اجتماعی، اغراقگونه و پر از هیاهوی پوچ روشنفکری است و به قولِ آن منتقدِ معروف، «ازکاردر نیامده»!
باری من میپرسم: چرا فیلم فلسفی نباشد؟ به این معنی که سخنگفتن از اجتماع ابزاری برای رسیدن به مباحث فلسفیتر و هستیشناسانه (از نوع تأمل در «فردیت») نباشد؟
در این چشمانداز که بعدتر و در یادداشتی مفصل خواهمش گشود، نباید و نمیتوانیم از هیچیک از دلالتهای فلسفی آن فاصله بگیریم. از نام داستان گرفته تا انتخاب لیلا حاتمی برای این نقش تا آذرنامیدنش و دیگر اجزای روایت.
باز در این چشمانداز، میتوان مثلثی را تصور کرد. مثلثی که آذر بین رئوسش در نوسان است:
۱. منِ برتر یا «قدرت» که هستی و صدا دارد اما بهعمد چهره ندارد و وقتی آذر به آن نزدیک میشود، نقشِ اصلاح و تنبیه را برعهده میگیرد؛
۲. منِ قضاوتگر که اتفاقاً خودِ ماییم و تمام اجزای فیلم (بهویژه انتخاب صحیح لیلا حاتمی برای نقش اول به جایِ مثلاً رویا نونهالی)، مدام آن را عریان میکند و بهچالش میکشد؛
۳. و نهایتاً «تنهایی»های باطنی و وجودی از جنس «درکناشدگی» و «تنهایی دربرابر اختیار» که مهمترین زیرساخت فلسفی فیلم است.
نهایتاً اگر این چشمانداز را بپذیریم، دو نتیجهٔ مهم و البته بیرحم باید گرفت:
اولاً، آذر در همۀ کارهایی که میکرد، تنها دلال و واسطه بود پس اگر ما خودمان به شرحی که اشاره شد، یک رأسِ مثلثِ «آذربودن» باشیم، پس ما هم کموبیش یک دلال درون یک واسطۀ درون داریم که…
ثانیاً، «معنا»ی این نوع از زیستنی که آذر تجربهاش میکند، تنها در «بازی» نهفته است. بازی پشتِ بازی. که نه میتوان و نه باید از آن دست کشید. چه موقعی که بدانی دارند رصدت میکنند تا بگیرندت و چه حتی در صحنۀ پایانیِ فیلم که باید بازیِ تازهای را بیاغازی و بگویی «اتفاقاً خودم هم به استراحت نیاز داشتم!» و رخ بگردانی تا قطرهاشکت بیش از این دیده نشود.
در مجموع این فیلم نوید کارگردانی اندیشهمند و اهل فلسفیدن با فیلم را میدهد که من و امثالِ من (که به بازتاب «معنای زندگی» در ادبیات و سینما میپردازند)، او را دقیقتر دنبال خواهیم کرد و از این فیلم بیشتر و بیشر خواهیم نوشت.