این مقاله، داستان زندگی «آلن باس»، یکی از تهیهکنندگان رسانه خبری سیبیسی است که در آلبرتا زندگی میکند و با معجزه نواختن گیتار به آغوش زندگی بازگشته است.
موسیقی شفای زندگی من بود. قبل از اولین ورودم به بیمارستان صدای یک لندکروز را شنیدم و با برخورد به آن ضربه مغزی شدم. من در آن زمان ۲۴ سال داشتم و پزشکان به خانوادهام اعلام کرده بودند که ممکن است بمیرم. آنها گفته بودند که اگر هم بهتر شوم، احتمالا سطح هوشیاریام در حد یک کودک شش ساله خواهد بود.
من هفت روز در بیمارستان بریتیش کلمبیا در کما بودم و با کمک دستگاه نفس میکشیدم. هیچ چیزی از آن زمانها یادم نمیآید. بعد از آن به کمک یک آمبولانس هوایی به ادمونتون رفتم که به محل زندگی والدینم نزدیکتر باشم. هیچ چیزی از این سفر هم در خاطرم نیست و فقط تکههایی از یک ماهی که در بیمارستان سوم بودم را به خاطر میآورم. تنها تصویر ذهنم از تمام این مدت بطری قرص، برگه آبی بیمارستان، ایستگاه پرستاری کم نور و کسانی است که نمیشناسم.
بعد از یک ماه به یک بیمارستان توانبخشی منتقل شدم. چند هفته در آنجا بستری بودم تا بتوانم روی پای خودم راه بروم و فضای اطرافم را بشناسم. روزهایم به آزمایش و جلسات درمانی گفتار، نوشتار و مهارتهای حرکتی میگذشت.
هیچکس نمیداند که من دقیقا چه زمانی از کما بیرون آمدم. زندگی نباتی حالت مبهمی است که بیماران از انجام هر گونه اقدامی در آن سرپیچی میکنند. من چهار سال در همین حالت بودم تا سرانجام توانستم سطح هوشیاری خودم را به دست بیاورم.
خاطرات من از بیمارستان توانبخشی به مراتب پررنگتر است، اما همچنان از آنها مطمئن نیستم. یادم میآید که با سایر بیماران در یک اتاق پر نور شام میخوردیم اما هیچ کدام هیچ صحبتی نمیکردیم. فضای اطرافم کاملا ساکت و خالی بود.
با وجود تمام اینها، تنها تصویری که واضحا در ذهنم مانده صحنه بلند کردن جعبه سیاه گیتارم از روی زمین و نواختن گیتار است.
معجزهی نواختن گیتار و بازگشت به زندگی
من از ده سالگی شروع به نواختن گیتار کردم. برای مدتی سعی کردم یاد بگیرم که چگونه از دستهایم استفاده کنم و چند آکورد ماژور و مینور یاد بگیرم. اما معلمم پس از مدتی استعفا داد. با این حال، سعی میکردم دست و پا شکسته این مسیر را ادامه دهم. این راه تا جایی پیش رفت که من توانستم در نوجوانی بعضی از آهنگهای بلک سابث را یاد بگیرم.
یادم میآید که قبل از این حادثه به طور مرتب مینواختم و دهها آهنگ فولکلور بلد بودم. زمانی که در بیمارستان جعبه گیتارم را دیدم، آن را بلند کردم و سعی کردم با انگشتان دست چپم چند آکورد دی ماژور بزنم. اما با وجود اینکه سمت راستم کاملا فلج شده بود، نتوانستم از دست راستم استفاده کنم. همین باعث شد که احساس کنم به خانه اولم برگشتهام و باید همه چیز را درست مانند یک کودک نوپا از نو شروع کنم.
مدتی بعد دکترم پرسید: «مشکلی داری؟»
و من در جواب گفتم: «نمیتوانم گیتار بزنم.»
او گفت: «خب روند بهبودی خودت را بر اساس گیتار زدنت تنظیم کن.»
من همان موقع به اتاقم برگشتم و شروع به نواختن کردم. یادم میآید که نتهایم ناکوک، درهم و ناهماهنگ بودند. اما با این حال سعی میکردم که هر روز تمرین کنم و انعطافپذیری و قدرت بیشتری داشته باشم. من نمیخواستم چیزی سر راهم قرار بگیرد. باید این مریضی را شکست میدادم.
حالا میتوانم بگویم که مطمئنم موسیقی و نواختن گیتار بخش بزرگی از فرآیند بهبود مغز من بود. البته لازم است بگویم که موسیقی در کل باعث انعطافپذیری عصبهای مغز میشو.د و آن را برای انطباق و تغییر آماده میکند.
دکتر «دانیل لویتین»، نویسنده کتاب This is Your Brain on Music در این باره نوشت: «تحقیقات اخیر حاکی از آن است که بیماران ممکن است تواناییهایی مانند خواندن را از دست بدهند، اما هنوز ممکن است به الفبای موسیقی مسلط باشند. نواختن آلات موسیقی تمام نواحی و زیرساختهای مغز را به کار میگیرد. و میتواند به بهبود آسیب مغزی کمک کند.»
من در نهایت توانستم در ماه می امسال یک اجرای زنده از لئونارد کوهن داشته باشم و میتوانم بگویم که گیتار دلیل بازگشت من به زندگی است. گیتار حالا جزوی از شخصیت من است و من تقریبا هر روز آن را تمرین میکنم.
تصور روزهای سخت بیمارستان حالا برای من بسیار دور از ذهن به نظر میرسد. در نهایت، موسیقی نقش مهمی در زندگی من داشته و امیدوارم که افراد دیگر هم آن را تجربه کنند.
- عضویت در کانال تلگرام رسانه هدهد کانادا
- اخبار روز کانادا و اخبار مهاجرت کانادا را در رسانه هدهد دنبال کنید
- هم اکنون شما هم عضو هفته نامه رسانه هدهد کانادا شوید
منبع: سیبیسی