محمدرضامُکاری – همیشه این جمله برام یه حس دیگه ای داشت باخودم میگفتم یعنی میشه؟ یعنی یه روزی میشه منم اینو بگم. حس دیگه داره این جمله. شاید خیلی ساده باشه ولی پشتش یه کوله بار پشتکار، تلاش، صبر، غم و دلتنگیه
بلاخره نوبت منم شد بلاخره وقتشه. وقتشه بگم تموم شد دیگه تموم شد بعد از حدود 9 سال. خیلی سخت بود خیلی اتفاقها افتاد تو این سالها. وقتی اقدام کردم خیلی جوون بودم پراز انرژی پراز شور پرازذوق ولی الان چی؟ الان دیگه اون انرژی نیست الان دیگه اون ذوق نیست
کاش زودتر این اتفاق میفتاد.
ولی الانم خوبه. بازم خدا را شاکرم. هنوزم دیر نیست. هنوزم میتونم کوه و جابجا کنم. هنوزم میتونم خیلی اتفاقها و رقم بزنم. هنوزم جوونم. شاید تقدیر این بوده. نمیدونم، نمیشه با سرنوشت جنگید. اگه بجنگی پس میفتی. باید دل و داد به صاحبش. باید بگی هرچی خودت میدونی. منم تلاشمو میکنم، خودت منو ببر جلو. فقط بگو من چکار کنم. باقیش با خودت.
اون جمله اینه:
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
اینم شرح حال من. امیدوارم درس عبرتی از صبوری و تلاش بشه برای اون افرادی که زود ناامید و دلسرد میشن
2008 : اقدام اول برای فدرال و ریجکت
2010 : اقدام دوم برای فدرال و ریجکت. درنامه ریجکت نوشته بودن تو پشتکارت خوبه ولی راه و اشتباه انتخاب کردی. منم برای کبک اقدام کردم
2011 : ارسال برای کبک
2012 : فایل نامبر. ولی نتونستن پول و از کارت برداشت کنن و کل مدارک و برگشت زدن
2013 : ارسال مجدد پرونده و قبول پرونده به همراه پول و مدارک زبان
2016 : آپدیت – ارسال آپدیت – قبولیه سی اس کیو – فایل فدرال – مدیکال
2017 : دسیژن مید و ویزا
به امید موفقیت برای تمامی دوستان
—
امروز ماهگردمون بود
ماهگرد چی؟
امروز یکماه از مهاجرتمون گذشت.
چقدر زود گذشت. چقدر براش غصه خوردم. چقدر زحمت کشیدم. امروز وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی براش تلاش کردم. هشت نه سال. یک عمر بود. اینهمه مدت تلاش برای اومدن.
آیا ارزششو داشت؟
سخترین روزهاش هفته های آخر بود. دل کندن از وطنم. دل کندن از خانوادم. بخصوص مادرم. هفته آخر، رفتم از پدرم خداحافظی کردم. خیلی راحت بود. چون فکرمیکنم الان هم پیشمه. چون اون نیاز به هیچ ویزایی نداره. همیشه همه جا هست. تو دلم توفکرم و شایدم کنارم.باخوندن یه فاتحه باهاش خداحافظی کردم ولی از بقیه چی. سخت بود خیلی سخت بود. تو فرودگاه بغضم شکست دیگه نتونستم نگهش دارم. ولی باید این اتفاق میفتاد. خودمون خواستیم. حالا هم باید تحمل کنیم. گفتیم برای آینده بچه ها. گفتیم برای ساختن یه زندگی بدون استرس. فارغ از تمام مشکلات. همیشه سربعضی سفره ها بعضی ها میگفتن “بره جایی که غم نباشه”. ماهم گفتیم میریم جایی که غم نباشه ولی آیا بود؟ آیا خستگی تمام این سالها زحمت، توی این یه ماه جبران شد؟ آیا گفتیم برای بچه هامیریم واقعا اینطور بود؟
از کجاش بگم؟
از اینکه خونه ای که وقتی تو ایران بودم و سابلت کرده بودم برای 20 روزه، یهو 4 روز مونده بیام طرف پیام داد کنسله. از اینکه خونه ای که برای بعدازاون 20 روز لیز کرده بودم و بیعانه داده بودم طرف هرروز پیام میداد بیا پولتو بگیر من مشتری چرب تر پیدا کردم. از اینکه کلی پیام دادم و حرص خوردم تا بیعانه خونه سابلتمو پس بگیرم. از اینکه دوباره خونه سابلت کردم و کلی به صابخونه برای پیداکردن مشتری بعدیش حال دادم و بعد زنگ زد و به دروغ گفت تو گوشت گندیده توی خونه من انداختی خونم بوگرفته و باید پول نظافت خونمو بدی
چرا؟ چون اینها ایرانی بودن. نه، ایرانی ها اینطوری نیستند. من حتی توی ایران هم باهام اینطوری نکرده بودند. ولی چرا اینا اینطوری بودن؟ شاید شانس من بود.
دیگه از کجاش بگم؟
از اینکه میتونی لباستو خودت انتخاب کنی. ازاینکه میتونی نیازتوخودت انتخاب کنی. از اینکه وقتی رفتم برای سین نامبر، کارمندش اومد دنبالم و منو صدازد و راهنماییم کرد به اتاقش. از اینکه کارمند بانک منو با احترام برد تو اتاقش و کلی تحویلم گرفت. از اینکه وقتی با بچه هام هستم همه حواسشونه تا اونها اتفاقی براشون نیفته. از اینکه موقع سوارشدن به اتوبوس بابت کارت زدن راننده ازم تشکر میکنه. ازاینکه وقتی اداره ای میرم برعکس ایران من رئیسم و اونا مرئوس. ازاینکه همه حواسشون بهم هست. ازاینکه وقتی جمله ای و نمیفهمم برام اینقدر میگن تا متوجه بشم. ازاینکه به وقتم احترام میزارن. از اینکه هرکی ازجلوم درمیاد با لبخند میگه “بون ژوق”. از هواش که میشه ابرهارو با تمام وجود فارغ از آلودگی، احساس کرد. از غذاش که طعمش، طعمه. از ترافیکش. ازچیش بگم.
دوستی میگفت اینجا مثل دهاته. دوستی میگفت تیرهای چراغ برقش چوبیه. دوستی میگفت خونه هاش مال صدسال قبله. دوستی میگفت متروش مال عهد بوقه. ولی کاش بخشی از اینها ایرانم بود اگه بود ایران بهشت بود ولی حیف.
کاش ایران دهات بود ولی وقتی ازخونه میومدی بیرون همسایه با خنده میگفت سلام
کاش تیرهای چراغ برقش چوبی بود ولی وقتی به بالاش نگاه میکردی آسمون و صاف میدیدی
کاش خونه هاش مال صد سال قبل بود ولی توش احساس آرامش میکردی
کاش متروش مال عهدبوق بود ولی وقتی سوارش میشدی آدمها رو خوشحال میدیدی
وکاش
این یه ماه با تمام سختیهاش خوب بود. میدونم هنوز کار ندارم. میدونم هنوز بیمه ندارم. میدونم هنوز زبانم خرابه. میدونم هنوز ماشین ندارم. میدونم، همه اینهارومیدونم، ولی احساسی دارم که تو ایران نداشتم. شبها راحت میخوابم، بی دغدغه بی استرس بی اضطراب.
توی ایران اینو نداشتم، با اینکه همه چی داشتم. الان هیچی ندارم ولی اینو دارم. این اون چیزیه که براش جنگیدم. براش تلاش کردم. براش عمرمودادم که با هیچی نمیشه خریدش. جوونیم دادم. وقتی اقدام کردم خیلی جوونتربودم ولی الان بعداین همه سال بلاخره بدستش آوردم.
دوستان شاید اینجا برای همه اون چیزی نباشه که دنبالشن ولی هدف از مهاجرت خیلی مهمه. شاید تو ایران ما آسایش بیشتری داشتیم پول بیشتری داشتیم ولی اینجا معیارها فرق میکنه. هرکسی باید ببینه دنبال چی هست آیا اونو اینجا میتونه بدست بیاره یا نه؟
تمام / ببخشید اگه پرحرفی کردم…
تهیه و تنظیم: محمدرضامُکاری – قسمت اول
این مطلب تحت شرایط صفحه بی تعارف با شما رسانه هدهد کانادا منتشر شده است